وقتی فرشته ای عاشق شد🤍⛓ <1>
__________________________________________________
با خستگی از جیمین خدافظی کرد . . . .
به سمت خونش راه افتاد ...
..
خودش رو روی تختش انداخت و سعی کرد به
خواب های تکراری که جدیدا میدید فکر نکنه!...
آدمی نبود که درگیر خواب و تخیلات بشه...
ولی دختری که هر شب توی خوابش میدید واقعا
اذیتش میکرد...
همیشه آدم کنجکاوی بود و دوست داشت دلیل اینکه
همش خواب اون دختر رو میبینه رو بدونه...
..
^جونگکوک^
چشمام رو باز کردم و دوباره توی همون مکان بودم...
طبق معمول از جام بلند شدم و روی زمین نرم اونجا
که حتی نمیدونستم جنسش از چیه راه رفتم...
دوباره به اون مکان رسیدم...
اون دختر روی زمین نشسته بود و کتابش رو میخوند
و مثل همیشه متوجه من نشد!
《اسلاید 2 خوابِ جونگکوک》
مثل هر شب داشتم نگاهش میکردم ...
که سرش رو بالا آورد و با لبخند به من نگاه کرد...
^پایاندیدجونگکوک^
با وحشت از خواب پرید و به پارچ آب کنار تختش چنگ زد
و یه ضرب نصف پارچ آب رو خورد...
جونگکوک:ن...نگاهم کرد؟
و بعد از چند دقیقه دوباره خوابش برد...
_سرزمینفرشتگان_
تقتقتق(صدایدر)
(راستی!اتاق لونا رو تماما سفید تصور کنید با یه تخت سلطنتی کاملا سفید سمت چپ که بالاش توره
و یه میز دراور و آینه سفید روش کف هم سفید خالی هیچی نیست یه پنجره آخر اتاق داره که لبه داره مثل پنجره اتاق آنشرلی اونم تماما سفید نمای بیرون هم فقط آسمونه)
لونا:بله؟
:پرنسس! اجازه دارم بیام تو؟
لونا:بیا تو عزیزم😊
خدمتکار وارد اتاق شد که لونا رو کنار پنجره در حالی که
به ستاره ها نگاه میکرد دید...
:پادشاه...یعنی پدرتون گفتن کارتون دارن...
لونا:میتونی بری عزیزم...مرسی گفتی😊
خدمتکار تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد . . . .
لونا لباسش رو توی آینه مرتب کرد(اسلاید 3 )
و دستی به موهاش کشید(اسلاید 4 مدلش)
و از اتاقش بیرون اومد
و به سمت جایگاه پدرش رفت...
..
تعظیم کوتاهی کرد و نگاهش رو به پادشاه داد..
لونا:بله پدر با من کاری داشتید؟
👑:دخترم...باید راجب یه مسئله ی مهم باهات صحبت کنم...
لونا:بفرمایید پدر میشنوم😊
👑:موضوع راجب یک امتحانه..
همینطور که میدونی برای رفتن به بهشت حقیقی
هر فرشته ای باید امتحان بده و تو هم یه فرشته ای
مقام پرنسس بودنت مهم نیست
لونا:بله اطلاع دارم!
👑:امتحان تو اینه که ....
به زمین بری و به مدت 5 ماه اونجا زندگی کنی...
توی کشور کرهیجنوبی به عنوان یه دانش آموز 18 ساله..
لونا:انجامش میدم پدر...
👑:هی...لونا! تو میدونی زمین جای خوبی نیست!
میتونی درخواست بدی که ماموریتت رو تغییر بدن!
توی پرنسسی و این کمترین کاریه که برات میکنن...
لونا:پدر! من این ماموریت رو انجام میدم
نیازی به نگرانی نیست! تهیونگ راجب اونجا بهم چیزای زیادی گفته.....
(تهیونگ بردار لوناست)
👑:میدونم عزیزم من به تهیونگ اعتماد دارم!
لونا:کِی باید برم؟
👑:فرداشب
لونا:پس من آماده میشم!
و بعد از تعظیم کوتاهی به سمت اتاقش حرکت کرد
..
لب پنجره نشسته بود و به آسمون نگاه میکرد...
شاید همه فکر میکردن پرنسس تاحالا به زمین نرفته..
ولی خودش خوب میدونست که همیشه برای دیدن معشوقه ی انسانش به زمین میرفت و تهیونگ هم از این
موضوع با خبر بود...
با آرامش به ماه خیره بود..
به خاطر اسمش همیشه ماه حالش رو خوب میکرد..
اینم یکی از ویژگی فرشته ها بود
هر چیزی که به اسمشون مربوط باشه باعث آرامششون میشه......
امشب هم توی خواب پسر رفته بود . ..
با این تفاوت که به پسر نگاه کرد...
هنوزم به خاطر گیج و شوکه کردن جونگکوک عذاب وجدان داشت....
ولی نمیتونست بدون اینکه هر شب اونو ببینه به خواب بره...
با صدای تقه ی در که خبر از باز شدنش میداد
به سمت در برگشت ...
با دیدن تهیونگ خیالش راحت شد...
و دوباره نگاهش رو به ماه داد....
تهیونگ:........
________________________________________________
خب..
این اولین فیک تخیلی که مینویسم نیست...
ولی چون قبلی رو پاک کردم فکر نکنم کسی یادش باشه
سعی کردم به بهترین روشی که میتونم بنویسمش
امیدوارم از این هم مثل قبلی حمایت بشه
دوستون دارم3>
کیم.ایسومی(:
با خستگی از جیمین خدافظی کرد . . . .
به سمت خونش راه افتاد ...
..
خودش رو روی تختش انداخت و سعی کرد به
خواب های تکراری که جدیدا میدید فکر نکنه!...
آدمی نبود که درگیر خواب و تخیلات بشه...
ولی دختری که هر شب توی خوابش میدید واقعا
اذیتش میکرد...
همیشه آدم کنجکاوی بود و دوست داشت دلیل اینکه
همش خواب اون دختر رو میبینه رو بدونه...
..
^جونگکوک^
چشمام رو باز کردم و دوباره توی همون مکان بودم...
طبق معمول از جام بلند شدم و روی زمین نرم اونجا
که حتی نمیدونستم جنسش از چیه راه رفتم...
دوباره به اون مکان رسیدم...
اون دختر روی زمین نشسته بود و کتابش رو میخوند
و مثل همیشه متوجه من نشد!
《اسلاید 2 خوابِ جونگکوک》
مثل هر شب داشتم نگاهش میکردم ...
که سرش رو بالا آورد و با لبخند به من نگاه کرد...
^پایاندیدجونگکوک^
با وحشت از خواب پرید و به پارچ آب کنار تختش چنگ زد
و یه ضرب نصف پارچ آب رو خورد...
جونگکوک:ن...نگاهم کرد؟
و بعد از چند دقیقه دوباره خوابش برد...
_سرزمینفرشتگان_
تقتقتق(صدایدر)
(راستی!اتاق لونا رو تماما سفید تصور کنید با یه تخت سلطنتی کاملا سفید سمت چپ که بالاش توره
و یه میز دراور و آینه سفید روش کف هم سفید خالی هیچی نیست یه پنجره آخر اتاق داره که لبه داره مثل پنجره اتاق آنشرلی اونم تماما سفید نمای بیرون هم فقط آسمونه)
لونا:بله؟
:پرنسس! اجازه دارم بیام تو؟
لونا:بیا تو عزیزم😊
خدمتکار وارد اتاق شد که لونا رو کنار پنجره در حالی که
به ستاره ها نگاه میکرد دید...
:پادشاه...یعنی پدرتون گفتن کارتون دارن...
لونا:میتونی بری عزیزم...مرسی گفتی😊
خدمتکار تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد . . . .
لونا لباسش رو توی آینه مرتب کرد(اسلاید 3 )
و دستی به موهاش کشید(اسلاید 4 مدلش)
و از اتاقش بیرون اومد
و به سمت جایگاه پدرش رفت...
..
تعظیم کوتاهی کرد و نگاهش رو به پادشاه داد..
لونا:بله پدر با من کاری داشتید؟
👑:دخترم...باید راجب یه مسئله ی مهم باهات صحبت کنم...
لونا:بفرمایید پدر میشنوم😊
👑:موضوع راجب یک امتحانه..
همینطور که میدونی برای رفتن به بهشت حقیقی
هر فرشته ای باید امتحان بده و تو هم یه فرشته ای
مقام پرنسس بودنت مهم نیست
لونا:بله اطلاع دارم!
👑:امتحان تو اینه که ....
به زمین بری و به مدت 5 ماه اونجا زندگی کنی...
توی کشور کرهیجنوبی به عنوان یه دانش آموز 18 ساله..
لونا:انجامش میدم پدر...
👑:هی...لونا! تو میدونی زمین جای خوبی نیست!
میتونی درخواست بدی که ماموریتت رو تغییر بدن!
توی پرنسسی و این کمترین کاریه که برات میکنن...
لونا:پدر! من این ماموریت رو انجام میدم
نیازی به نگرانی نیست! تهیونگ راجب اونجا بهم چیزای زیادی گفته.....
(تهیونگ بردار لوناست)
👑:میدونم عزیزم من به تهیونگ اعتماد دارم!
لونا:کِی باید برم؟
👑:فرداشب
لونا:پس من آماده میشم!
و بعد از تعظیم کوتاهی به سمت اتاقش حرکت کرد
..
لب پنجره نشسته بود و به آسمون نگاه میکرد...
شاید همه فکر میکردن پرنسس تاحالا به زمین نرفته..
ولی خودش خوب میدونست که همیشه برای دیدن معشوقه ی انسانش به زمین میرفت و تهیونگ هم از این
موضوع با خبر بود...
با آرامش به ماه خیره بود..
به خاطر اسمش همیشه ماه حالش رو خوب میکرد..
اینم یکی از ویژگی فرشته ها بود
هر چیزی که به اسمشون مربوط باشه باعث آرامششون میشه......
امشب هم توی خواب پسر رفته بود . ..
با این تفاوت که به پسر نگاه کرد...
هنوزم به خاطر گیج و شوکه کردن جونگکوک عذاب وجدان داشت....
ولی نمیتونست بدون اینکه هر شب اونو ببینه به خواب بره...
با صدای تقه ی در که خبر از باز شدنش میداد
به سمت در برگشت ...
با دیدن تهیونگ خیالش راحت شد...
و دوباره نگاهش رو به ماه داد....
تهیونگ:........
________________________________________________
خب..
این اولین فیک تخیلی که مینویسم نیست...
ولی چون قبلی رو پاک کردم فکر نکنم کسی یادش باشه
سعی کردم به بهترین روشی که میتونم بنویسمش
امیدوارم از این هم مثل قبلی حمایت بشه
دوستون دارم3>
کیم.ایسومی(:
۹.۷k
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.